گروه جهاد و مقاومت مشرق - کمکش میکنم روی صندلی بنشیند. کفشهایش را درمیآورد. شروع میکند به نماز خواندن. موقع سجده دستش را به جای مهر زیر پیشانیاش نگه میدارد. به چین و چروک روی پیشانیاش نگاه میکنم و به این فکر میکنم که آنها چگونه این همه سال انتظار را دوام آوردهاند.
نمازش که تمام می شود نگاهم می کند. لبخند می زنم، او هم لبخند می زند. شاید لبخند من برای او فقط یک حس احترام ساده باشد اما لبخند او با انتظار چشم هایش درهم می آمیزد و انگار زمین گیرم می کند.
آن قدر که دیگر تاب نیاورم، بغض کنم و ناخواسته شروع کنم به قدم زدن در باغ موزه دفاع مقدس که حالا میزبان مادرانی است که سال هاست چشم به راه هستند، چشم به راه آمدن عزیزی که روزی رفته است و حالا شاید از او پلاکی و استخوانی بازگردد.
با خودم تصور می کنم آنها روزها و ماه ها و سال ها را چگونه گذرانده اند. تقویم های دیواری شان سال به سال تغییر کرده و شناسنامه هایشان هم سال به سال کهنه تر شده است. بعد هم پیر شده اند. موهایشان سفید شده. دندان هایشان ریخته.
عصا دست گرفته اند و حالا خیلی هایشان نشسته نماز می خوانند. اما هنوز منتظرند. می دانید؟ نه... ما نمی دانیم. ما هیچ نمی دانیم. ما نمی دانیم که خیلی از مادران شهدا نیامده اند و دخترانشان را فرستاده اند. انگار همیشه در خانه هایشان نشسته اند و منتظرند.
بیشتر بغض می کنم وقتی یادم می آید دایی سال های سال شب ها در خانه اش را نمی بست. می گفت پسرم برمی گردد. زنگ می زند، همه خوابند و شاید پشت در بماند.
یادم می آید که وقتی او را مجاب کردند باید در را ببندد برای خودش روی پشت بام خانه یک اتاقک ساخته بود و شب ها را آنجا می ماند و تا صبح بارها برمی خاست تا کوچه را نگاه کند.
بارها فکر می کرد کسی در می زند. او سال های سال شب ها تا صبح منتظر ماند تا مبادا پسرش برگردد و پشت در بماند. اما وقتی پلاک و استخوان های پسرش را آوردند، انگار باور کرد او شهید شده است.
نمی دانم شاید این مادران هم هنوز به امید این هستند که جگرگوشه شان روزی بازگردد.... این انتظار، این همه سال صبوری کار هر کسی نیست، فقط می دانم که باید تمام قد به احترام تک تکشان ایستاد و دست های چروکیده شان را با عشق بوسید.
*زینب مرتضایی فرد - گروه فرهنگ و هنر جام جم
نمی دانم شاید این مادران هم هنوز به امید این هستند که جگرگوشه شان روزی بازگردد.... این انتظار، این همه سال صبوری کار هر کسی نیست، فقط می دانم که باید تمام قد به احترام تک تکشان ایستاد و دست های چروکیده شان را با عشق بوسید.